بسم الله الرحمن الرحيم
کاش ميشد يکي از حال ِ دلم عکس ميگرفت .
جهت مراجعه به مرجع متن، يا عنوان اصلي، به پيوند فوق اشاره کنيد
تو يکي از روستاهاي اطراف ما، شخصي در حال نماز خوندن بوده_فرض کنيد سي و چند سال قبل- در کنارش کودکي بازي مي کرد . طفل بازيگوش به حوض آب سقوط کرده و نماز گزار محترم بجاي اين که نمازش را قطع کنه و بچه را نجات بده حين نماز و با صداي بلند ميگه : الله اکبر .الله اکبر. شايد يکي بشنوه و کودک معصوم را از آب بيرون بياره
کسي نشنفت و کودک از دست رفت.
راوي اين واقعه مي گفت : اي کاش مي شد مغز آدمي زاده را باز کرد ، شکافت و فعل و انفعالات درون اين چنين مغزي را کنکاش کرد ،وديد چه در اين سر مي گذره وقتي با رويدادي اينگونه روبرو مي شه
- همون حدود سي سال پيش ، ماه هاي پاياني جنگ بود . من بواسطه انگي سياسي از ناحيه خدا نشناسي ،از سپاه اخراج شده بودم . از جبهه نيز بعنوان نيروي کادر محترمانه بيرون رفته بودم .
هنوز دلم با رزمندگان و حال و هواي سنگر ها بود . به صورت آزاد و غير رسمي رفته بودم غرب کشور، مشغول خدمتي در پشت جبهه بودم . جايي که تا آرمان من که خط مقدم بود فاصله ها داشت . اما باز هم جبهه بود و خدمت.
در همان روزها که قرار بود فرزند سومم بدنيا بيايد و. کمي قبل از موقع با تلفن يکي از دوستان خبر شدم همسرم زايمان کرده و پسرم به دنيا آمده .در خانه پولي نمانده بود . به همان دوست گفتم پنج هزار تومان از خودش در منزل ببرد براي هزينه هاي خانهو آنقدر ذهن وفکرم درگير جنگ و حواشي آن و عمليات هاي پي در پي عراق و از دست دادن سرزمين هاي فتح شده بود که اصلاَ فکر نمي کردم يک زن با دو بچه خردسال و يک نوزاد و آن همه مشکلات چگونه درگير است .
در حالي که بود و نبود يکي مثل من در جريان جنگ شايد هيچ اثري نداشت.
- ديروز نوه ام به دنيا آمد . فرزند همان پسر عزيزم که پانزده روز بعد از تولدش تونستم به شهرضا بيام و ببينمش . از همون لحظه اولي که مادر و پدر اين نوزاد فهميدند قراره بچه دار بشوند تا ديروز که بسلامتي نوزادشان به دنيا آمد نه تنها مادرمهربان و عزيزش ، بلکه پابپا و حتي بيشتر از مادر اين پسرم بود که در تمام مراحل با توجه و اهتمام کامل به قضيه بدنيا آمدن بچه اش چه از لحاظ مادي و بيشتر از منظر معنوي و روحي همراه خانمش بود.-وقتي در بيمارستان با جمع خانواده منتظر اعلام تولد بوديم و پرستار بدنيا آمدن نوزاد را نويد داد،اشکم سرازير شد .
ياد تولد همين پسر افتادم و لحظات سختي که مادرش بدون حضور من گذراند.
چه کرديم ما با خانواده هايمان.
چه کرديم با همسراني که کودک در بغل انتظار کشيدند.
و در همان زمان آقازاده ها در چه وضعيتي بودند و چه نقشه ها براي بهره برداري از جنگ و مملکت و .در سر داشتند.
اي کاش مي شد مغز خودم را در آن زمان بررسي و کندو کاو مي کردم .
چي تو سرم بود ؟!!
« با تشکر از وبلاگ عبدالرسول اميري »
تهيه وَ تدوين: عـبـــد عـا صـي
درباره این سایت